من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

The Judge proclaims: "You know the charge." 
Papillon replies: "I'm innocent. I didn't kill that pimp. You couldn't get anything on me and you framed me."
Judge: "That is quite true. But your real crime has nothing to do with a pimp's death." 
Papillon: "Well then, what is it?"
Judge: "Yours is the most terrible crime a human being can commit. I accuse you of a wasted life!"
Papillon: "Guilty."
Judge: "The penalty for that is death."
Papillon: "Guilty...Guilty...Guilty..."

--

Dialogue fro "Papillon" - 1973

'

 

برچسب:, 19:18 توسط فاطمه صلاحی| |

من به سرزمین‌های بسیار مسافرت و راجع به ویژگی‌های آنها تحقیق کرده بودم و زمانی که دیده‌ها و شنیده‌های خود را از این کشورها شرح می‌دادم آزیرو اظهارات مرا تایید میکرد و ضمن مقایسه کشور خود با این ممالک راه اغراق می‌رفت و سرزمین خود را ارزش بسیار می‌داد و آن را مهم جلوه‌گر می‌ساخت و همین اظهارات اغراق‌آمیز بود که می‌توانست بعدها موجب پشیمانیش شود. از آن جمله دریافتم کسانی که آن شب بر سر من ریختند و می‌خواستند به سبب اینکه مصری هستم در آب‌های بندرگاه صیمره غرقم سازند، ماموران او بودند. او از این رویداد ابراز تاسف بسیار کرد ولی در ضمن معتقد بود: «البته باید سر بزخی از مصریان را به سنگ کوبید و باز هم باید تعداد زیادی از سربازان مصری را به امواج آب سپرد تا مردم صیمره، بیبلوس، صیدا و غزه سرانجام به خود آیند و درک کنند که می‌توان به تن یک نفر مصری هم دست زد و اگر کاردی به تن یک مصری فرو رود از جای زخم او نیز چون دیگران خون جاری خواهد شد. سوری‌های کوچ‌اندام با پیشانی کوتاه بیش از اندازه محتاط، امیر ایشان ترسو و بزدل، رعیتشان تنبل و بی‌تحرک مثل گاوان نر هستند. از این رو بایستی کسی که بیدار است کار را آغاز کند و با نشان دادن نمونه و مثال به آنها بفهماند که سودشان در چیست.»

از او پرسیدم: «آزیرو؟ چرا باید چنین باشد و تو اصولا چرا تا این حد از مصریان تنفر و انزجار داری؟»

ریش توپیش را خواراند و با لبخند گزنده‌ای گفت: «چه کسی می‌گوید که من از مصریان منتفر هستم؟ تو نیز مصری هستی ولی تنفری نسبت به تو ندارم. من دوران کودکی خود را در کاخ طلایی فرعون گذراندم و در آنجا بزرگ شدم. درست مثل پدرم پیش از من و بطور کلی مانند تمام امیران سوری. بنابراین تمام آداب و رسوم و سنت‌های مصریان را می‌شناسم و می‌توانم بنویسم و بخوانم اگرچه آموزگاران اغلب کاکلم می‌کشیدند و با خیزران بر انگشتانم می‌زدند، تنها به این دلیل که سوری بودم. با این حال از مصریان به هیچ‌وجه منزجر نیستم، زیرا با افزوده شدن درک و فهم و دانش و خرد زیادی که در مصر آموختم به مرور زمان آنان را علیه خود مصریان به کار گرفته‌ام.  از جمله مواردی که آموخته‌ام این است که افراد با سواد و فهمیده، تمام خلق‌ها و اقوام را یکسان می‌دانند و معتقدند که تفاوتی بین آنان وجود ندارد چرا که هر نوزاد چه سوری و چه مصری لخت و عریان پای به جهان می‌گذارد. هیچ قومی دلیرتر یا ترسوتر، سفاک‌تر یا رقیق‌القلب‌تر، دادگرتر یا ستمگرتر از دیگری نیست. در میان هر قومی افراد شجاع و بزدل، عادل و بیدادگر وجود دارد که سوریه و مصر نیز از این اصل مستثنی نیستند. از این رو آن کسی که حکومت می‌کند و دستور می‌دهد از هیچ‌کس متنفر نیست و میان خلایق فرقی قایل نیست، از سوی دیگر ولی تنفر قدرتی است در دست فرمانروایان، کوبنده‌تر از جنگ‌افزار و بینوایان بدون احساس تنفر قدرت کافی برای در دست گرفتن سلاح ندارند. من برای حکومت زاده شده‌ام و در رگ‌های من خون پادشاهان آموریت جاری است. در زمان هیکزوس خلق من بر تمام اقوام میان دریاها فرمانروایی می‌کرد. بر همین پایه است که حتی‌الامکان سعی می‌کنم بذر نفاق و تنفر را میان سوری‌ها و مصری‌ها بیفشانم و به آتش انزجار ایشان بدمم تا زمانی که این آتش شعله زند و قدرت مصر در سوریه تبدیل به خاکستر گردد. تمام قبایل و اهالی شهرهای سوریه بایستی بیاموزند و درک کنند هر یک مصری رقیق‌القلب‌تر، بزدل‌تر، سفاک‌تر، ستمگرتر، آزمندتر و ناسپاس‌تر از یک سوری است. باید بیاموزند که وقتی نام یک مصری را می‌شوند بر زمین آب دهان بیندازند و مصریان را ستمگر، متجاوز، زالوصفت و شکنجه‌گر بدانند تا تنفرشان به اندازه کوهی بزرگ و بزرگ‌تر شود.»

به او توجه دادم: «همان‌طور که خودت اقرار می‌کنی چنین چیزی حقیقت ندارد.»

دستانش را بالا برد و از یکدیگر گشود و خنده‌کنان پرسید: «سینوحه! حقیقت چیست؟ چیزی را که با عنوان حقیقت به انها بیاموزم یقینا با خونشان عجین می‌شود و حاضر خواهند بود درباره درستی آن به تمام خدایان سوگند یاد کنند و اگر کسی آن را دروغ بشمارد کافرش خواهند دانست و به قتلش خواهند رساند. آنان بایستی خود را نیرومندتر، دلیرتر و درستکارتر از هر خلق دیگر بر روی زمین بندانند و چنان عاشق آزادی باشند که گرسنگی، درد و رنج و مرگ برایشان مفهومی نداشته باشد و آماده باشند تا برای آزادی هر قیمتی را بپردازند و من تمام این ویژگی‌ها را به ایشان خواهم آموخت. تاکنون چندین نفر عقیده مرا درباره حقیقت پذیرفته‌اند و هر کدام از اینها دیگران را به سوی خود جلب می‌کنند و سرانجام این مفهوم نوخاسته همچون آتش به سراسر سوریه سرایت خواهد کرد. این حقیقت است که مصر با آتش و خون به سوریه پای گذاشت و از این رو بایستی با آتش و خون نیز از سوریه رانده شود.»

سخنان آزیرو به وحشتم انداخت زیرا به عنوان یک مصری نگران میهن خود و نیروهای مصری مستقر در خارج از کشورم بودم. از او پرسیدم: «آن آزادی که به ایشان وعده داده‌ای کدام است؟» دوباره دستانش را بلند کرد و متعاقب آن خندید و گفت: «آزادی واژه‌ای است که مفاهیم گوناگون دارد. یکی این و دیگری ان را استنباط می‌کند اما تا زمانی که این آزادی به دست نیامده نباید درباره آن فکر کرد و اصولا به بحث ما ربطی ندارد. برای رسیدن به آزادی به توده‌ای از آدمیان نیاز است و وقتی که آزادی فراچنگ آمد بهترین کار اینست که آنرا میان افراد بی‌شمار تقسیم نکرد بل برای خویشتن نگاهش داشت! به همین جهت بر این باور هستم که سرزمین ما «گهواره آزادی سوریه» نام خواهد گرفت. این را هم بگویم که توده‌ای را که می‌توان یک یک آنان را بر سر عقل آورد شبیه همان گله‌ی گاوی است که با چوبدست از دروازه بیرونشان می‌کنند و در عین حال رمه‌ی گوسفندی را می‌ماند  که هر کدام بی اراده گوسفند راهنما را دنبال می‌کنند. حال مقصد کجاست؟ گوهر کجا می‌خواهد باشد! اکنون شاید من همان کسی باشم که گاوان را از دروازه بیرون می‌کنم و یا گله‌ی گوسفند را به دنبال خود می‌کشم.»

گفتم: «بهرحال کله تو هم مثل کله گوسفند پوک است وگرنه سخن اینچنین  نمی‌گفتی زیرا اینگونه گفتار خطرناک است و اگر فرعون از هدف و مقصد تو آگاه شود ارابه‌های جنگی و نیز سربازان خود را علیه تو به کار خواهد گرفت، حصار شهرت را در هم خواهد کوبید و تو و پسرت را وارونه به جلوی کشتی جنگی خود که آنرا به طیوه باز خواهد گرداند آویزان خواهد کرد.»

آزیرو خندید و گفت: «تصور نمی‌کنم که فرعون برای من عنصر خطرناکی باشد زیرا از دست او نشان زندگی دریافت کرده‌ام و برای خدای او معبدی بر پا ساخته‌ام از این رو اعتمادی که به من دارد بیش از سوری‌های دیگر است و شاید حتی بیشتر از فرستادگان و فرماندهان نیروهای مصری مستقر در سوریه که به آمون اعتقاد دارند. حال می‌خوام چیزی را نشانت دهم که مسلما از دیدن آن خوشحال خواهی شد.»

مرا با خود به کنار حصار شهر برد و لاشه خشک شده‌ی آدمی را نشانم داد که از سر آویزان بود و تاب می‌خورد و مگس‌ها بر پیکر لختش نشسته بودند. آزیرو گفت: «اگر دقت کنی می‌بینی که این مرد ختنه شده است و شک نخواهی کرد که او مصری است و در واقع تحصیلدار فرعون بود و این شهامت را داشت که وارد خانه من شود و درباره علت تعویق و تعلل چند ساله من در پرداخت مالیات پرس و جو کند ولی پیش از آنکه دست به این گستاخی بزند سربازان کاخ که از دیدن یک نفر مصری به وجد آمده بودند از حصار آویزانش کردند. ازین رویداد نتیجه گرفتم که مصری‌ها اشتیاق چندانی ندارند که خود را به بنادر ما برسانند و سرزمین ما را زیر پا بگذارند. بازرگانان نیز ترجیح می‌دهند خراج مقرر را به من بپردازند تا به کس دیگر. سینوحه! من به تو اعتماد دارم بنابراین اگر این راز را برایت آشکار کنم که «مگیدو» زیر سلطه‌ی بی چون و چرای من است نه زیر یوغ اطاعت از فرماندهان مصری که در دژ‌های خود پوزه‌شان را بسته و ساکت نشسته‌اند و جرأت بیرون آمدن از آن را ندارند در آن صورت خواهی فهمید که این موضوع چه اهمیتی دارد.»

با انزجار و تنفر گفتم: «خون این مرد فلک‌زده سرت را به باد خواهد داد. اگر فرعون از عمل تو آگاه شود مجازات سختی در انتظارت خواهد بود. در مصر همه کس را می‌توان به مسخره گرفت جز تحصیلدار فرعون.»

آزیرو با رضایت و آرامش کامل گفت: «حقیقت را برای دیدن همگان از حصار آویزان کرده‌ام. تحقیقات بسیاری درباره این قتل به عمل آمده است و من الواح گلی و کاغذ‌های بیشماری برای حل این معما نگاه داشته‌ام و غیر از این الواح گی بیشماری در این باره دریافت داشته‌ام که به دقت شماره‌گذاری کرده‌‌ام تا با توجه به این ترتیب و شماره‌ها بتوانم الواح گلی دیگری را بنویسم و سرانجام حصار امنی از آنها برای حفظ امنیت خود درست کنم. به بَعَل آموریت‌ها سوگند که من این ماجرا را چنان مبهم و پیچیده‌اش ساخته‌ام که فرماندار مگیدو به روز تولد خود لعنت می‌فرستد چون روزانه بدون وقفه لوحی گلی برای او می‌فرستم و متذکر می‌شوم که این تحصیلدار به قوانین موجود پشت کرده و آن را نادیده گرفته است. به کمک تعداد زیادی از شهود موفق شده‌ام ثابت کنم که این شخص دزد و قاتل بوده و به فرعون خیانت کرده است.  ثابت کرده‌ام که او در تمام دهات به زنان تجاوز کرده و نیز گزارش داده‌ام که به خدای صیمره‌ای‌ها اهانت کرده و در محراب معبد آمون نجاست ریخته و آنجا را آلوده و ناپاک ساخته است. این تمهیدات وضع مرا نزد فرعون همچون سنگ صخره‌ها محکم خواهد کرد. ببین سینوحه! قانون و حقوقی که بر روی لوح گلی نوشته شده است اثری ناچیز دارد و ضمنا پیچیده و نامفهوم است و می‌بینم که نقصان آن هر روز رو به کمال می‌رود.. وقتی تعداد لوح گلی برابر قاضی تلنبار شود حتی خود شیطان هم نمی‌تواند حقیقت را از میان آن بیرون بکشد. در این مورد من از مصریان پیشتر هستم و به زودی در سایر موارد نیز آز آنان پیشی خواهم گرفت.»

آزیرو هر چه بیشتر حرف می‌زد من حارمحب را بیشتر به یاد می‌آوردم زیرا آزیرو هم اندکی از ویژگی‌های مردانه حارمحب در وجود خود داشت. مثل او جنگاوری بالفطره بود و کمی پیرتر از او و آلوده به سیاست مُلکداری و معتقد نبودم که بتوان به شیوه او بر خلقی بزرگ حکومت کرد. اندیشه‌ها و طرح‌های او را مرده‌ریگ پدرش می‌دانستم. در آن زمان سوریه لانه ماری را می‌‌مانست که از آن خش خش جنبیدن مار به گوش می‌رسید و قدرت‌های کوچک پادشاهی در این محدوده مرتبا با یکدیگر به جنگ و نزاع می‌پرداختند تا بلکه به قدرت نهایی برسند و در این ماجرا تعداد زیادی از ایشان به قتل رسیدند تا اینکه سرانجام مصر سوریه را زیر سلطه خود آورد و اجازه داد که پسران روسای سوریه در کاخ زرین فرعون آموزش ببینند و پرورش یابند. در ضمن سعی کردم به او بفهمانم که افکار او درباره به قدرت و ثروت رسیدن مصر اشتباه محض است و به او هشدار دادم که مبادا فریب قدرت کاذب خود را بخورد و او را به مشکی تشبیه کردم که مرتبا باد می‌شود و در آخر با اشاره یک سوزن به حال نخستین خود در می‌آید.

...

صدای خنده او در تالار بزرگ کاخ پیچید و انعکاسش به گوش رسید و برق روکش طلای دندانش در میان انبوه ریش توپیش چشمک زد. بعدها که روزهای تلخ و پر ادبار چهره زشتش را به من نمود چندین بار به یاد آوردم که در ان لحظه او چگونه به نظر می‌رسید. با وضع و حالی صمیمانه یکدیگر را بدرود گفتیم. آزیرو تخت روانی در اختیارم گذاشت و هدایای بسیاری پیشکشم کرد و جنگجویانش مرا تا صیمره همراهی کردند تا مبادا در راه مزاحمتی برایم ایجاد شود؛ آخر من هم یک مصری بودم!

مقابل دروازه شهر صیمره پرستویی به سان تیری که از چله کمان رها شده باشد از کنار سرم پرواز کرد. درونم از این رویداد پرآشوب شد و احساس کردم زمین کف پایم را می‌سوزاند. وقتی به خانه رسیدم به کاپتاه گفتم: «دار و ندارمان را جمع کن و این خانه را نیز بفروش. به سوی وطنمان مصر بادبان برخواهیم افراشت.»

 

--

از کتاب سینوحه ترجمه دکتر احمد بهپور

برچسب:, 19:22 توسط فاطمه صلاحی| |

سفر کردم به هر شهری دویدم

چو شهر عشق من شهری ندیدم

ندانستم ز اول قدر آن شهر

ز نادانی بسی غربت کشیدم

رها کردم چنان شکرستانی

چو حیوان هر گیاهی می چریدم

پیاز و گندنا چون قوم موسی

چرا بر من و سلوی برگزیدم

به غیر عشق آواز دهل بود

هر آوازی که در عالم شنیدم

از آن بانگ دهل از عالم کل

بدین دنیای فانی اوفتیدم

میان جان‌ها جان مجرد

چو دل بی‌پر و بی‌پا می پریدم

از آن باده که لطف و خنده بخشد

چو گل بی‌حلق و بی‌لب می چشیدم

ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن

که من محنت سرایی آفریدم

بسی گفتم که من آن جا نخواهم

بسی نالیدم و جامه دریدم

چنانک اکنون ز رفتن می گریزم

از آن جا آمدن هم می رمیدم

بگفت ای جان برو هر جا که باشی

که من نزدیک چون حبل الوریدم

فسون کرد و مرا بس عشوه‌ها داد

فسون و عشوه او را خریدم

فسون او جهان را برجهاند

کی باشم من که من خود ناپدیدم

ز راهم برد وان گاهم به ره کرد

گر از ره می نرفتم می رهیدم

بگویم چون رسی آن جا ولیکن

قلم بشکست چون این جا رسیدم

--

مولوی

پی‌نوشت: از برکات پیاده‌روی عصر پاییزی بارانی جمعه با هم‌نشینی خش ^_^

 

برچسب:, 22:6 توسط فاطمه صلاحی| |

If you are unsure of a course of action, do not attemp it. your doubt and hesitations will infect your execution. Timidity is dangerous: Better to enter with Boldness. any mistakes you commit through audacity are easily corrected with more audacity. everyone admires the bold; no one honors the timid.

Going halfway with half a heart digs the deeper grave. if you enter an action with less than total confidence , you set up abstacles in your own path. when a problem arises you will grow confused, seeing options where there are none and inadvertently creating more problems still.

Hesitation creates gaps, Boldness obliterates them. when you take time to think, to hem and haw, you create a gap that allows others to think as well. your timidity infects people with awkward energy, elicits embarrassment. doubt springs up on all sides. Boldness destroys such gaps. the swiftness of the move and the energy of the action leave others no space to doubt and worry. in seduction hesitation is fatal...

...

--

The 48 laws of power, Robert Greene, Parts of law 28

 

 

برچسب:, 1:9 توسط فاطمه صلاحی| |

شنيدم که چون قوي زيبا بميرد
فريبنده زاد و فريبا بميرد
شب مرگ تنها نشيند به موجي
رود گوشه اي دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در ميان غزلها بميرد
گروهي بر آنند کاين مرغ شيدا
کجا عاشقي کرد آنجا بميرد
شب مرگ از بيم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نکته گيرم که باور نکردم
نديدم که قويي به صحرا بميرد
چو روزي ز آغوش دريا برآمد
شبي هم در آغوش دريا بميرد
تو درياي من بودي آغوش وا کن
که مي خواهد اين قوي زيبا بميرد

دکتر مهدی حمیدی شیرازی

برچسب:, 21:51 توسط فاطمه صلاحی| |

خدایا، از تو می‌خواهم که به سبب دانش بی حدّ خود، برای من خیر و نیکی را برگزینی، پس بر محمد و خاندانش درود فرست و از هر چیز برترین را نصیب من فرما.

به ما الهام کن که آنچه را نیک و درست است بدانیم و عمل کنیم، و این را وسیله‌ای قرار ده تا به آنچه برایمان مقدر فرموده‌ای خشنود شویم، و به حکمی که در حق ما کرده‌ای گردن نهیم. پس پریشانیِ دودل بودن را از قلب ما بزدای و ما را به یقینی همانند یقین بندگان مخلص خود یاری نمای.

و مخواه که در شناخت آنچه برای ما برگزیده‌ای ناتوان مانیم، تا آنجا که حرمت تو در چشم ما اندک شود و آنچه مایه‌ی خوشنودی تو است پیش ما ناپسند آید و به حالتی متمایل شویم که از نیک‌فرجامی دورتر است و به غیر عافیت نزدیک‌تر.

آنچه را قسمت‌مان کرده‌ای و برای ما ناخوشایند است، محبوب ما گردان، و آن حکم تو را که دشوار می‌پنداریم، آسان ساز.

و در دل ما انداز که در برابر آنچه در حق ما خواسته‌ای تسلیم تو باشیم و نخواهیم که آنچه به تأخیر انداخته‌ای پیش افتد، و آنچه پیش انداخته‌ای به تأخیر افتد، و آنچه را محبوب توست ناپسند نداریم، و آنچه را خوش نمی‌داری اختیار نکنیم.

کار ما را به آن سرانجامی که نیک‌تر است و آن فرجام که پسندیده‌تر پایان ده؛ زیرا تو نفیس‌ترین چیزها را می‌بخشی و بخشش‌های بزرگ می‌دهی، و هر چه بخواهی همان می‌کنی، و تو بر هر کار توانایی.

--

صحیفه سجادیه - فراز سی و سه

برچسب:, 15:18 توسط فاطمه صلاحی| |

ز خاک من اگر گندم برآید

از آن گر نان پزی مستی فزاید

خمیر و نانِبا دیوانه گردد

تنورش بیت مستانه سراید

اگر بر گور من آیی زیارت

تو را خرپشته‌ام رقصان نماید

میا بی‌دف به گور من برادر

که در بزم خدا غمگین نشاید

زَنَخ بربسته و در گور خفته

دهان افیون و نقل یار خاید

بِدَرّی زان کفن بر سینه بندی

خراباتی ز جانت درگشاید

ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان

ز هر کاری به لابد کار زاید

مرا حق از می عشق آفریده‌ست

همان عشقم اگر مرگم بساید

منم مستی و اصل من می عشق

بگو از می بجز مستی چه آید

به برج روح شمس الدین تبریز

بپرد روح من یک دم نپاید

 

مولوی - دیوان شمس

--

پی‌نوشت: دلم می‌خواست می‌تونسم یه لحظه تو عمرم حسی که مولوی وقت گفتن این شعر داشته رو تجربه کنم.

برچسب:, 14:49 توسط فاطمه صلاحی| |

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کُله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی‌المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجا و گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا

--

شهریار

برچسب:, 18:40 توسط فاطمه صلاحی| |

زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم

گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه

ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم

زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود

گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم

تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم

با تو خوش است ای صنم[م] لب شکر خوش ذقنم

اصل تویی من چه کسم آینه‌ای در کف تو

هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم

تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو

چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم

بی‌تو اگر گل شکنم خار شود در کف من

ور همه خارم ز تو من جمله گل و یاسمنم

دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم

هر نفسی کوزه خود بر در ساقی شکنم

دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی

تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم

لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من

شمع دل است او به جهان من کیم او را لگنم

--

مولوی

برچسب:, 22:5 توسط فاطمه صلاحی| |

... واقعا حالت ذهنی فردی كه با استفاده از نردبان به پشت بام می‌رسد و بعد با لگدی آن را دور می‌كند چه است؟ می‌خواهد در برابر وسوسه پايين آمدن مقاومت كند؟ خب حالا اگر زد و كارش به جايی رسيد كه هوس كرد  دوباره پايين بيايد چه غلطی بايد كند؟ حسرت بخورد؟ از آن بالا شيرجه بزند پايين؟ دعا کند یکی پیدا شود با نردبان بیاید بالا؟
آدم پايين كه باشد می‌تواند نردبان بسازد كه برود بالا. اما از آن جا كه روی اكثر پشت بام‌های جهان كارگاه نجاری مستقر نيست، نردبان فروشی سيار هم نداريم، اگر نردبان را دور بیاندازیم. ما می‌مانيم و باممان.
اصلاٌ من مانده‌ام آدم عاقل چرا بايد تمام پل‌ها پشت سرش را خراب و تمام نردبان‌های زيرپاش را دور بیاندازد. خب می‌رفتی بالای بام يك چرخی میزدی می‌ديدی چی از تويش در می‌آيد. ملتی كه كاركرد نردبان برايش بالارفتن و دور انداختن است ملت عجيبی است. فلسفه‌اش هم فلسفه عجيبی است...
--
برچسب:, 22:6 توسط فاطمه صلاحی| |

از آن باده ندانم چون فنایم

از آن بی‌جا نمی‌دانم کجایم

زمانی قعر دریایی درافتم

دمی دیگر چو خورشیدی برآیم

زمانی از من آبستن جهانی

زمانی چون جهان خلقی بزایم

چو طوطی جان شکر خاید به ناگه

شوم سرمست و طوطی را بخایم

به جایی درنگنجیدم به عالم

بجز آن یار بی‌جا را نشایم

منم آن رند مست سخت شیدا

میان جمله رندان‌ های هایم

مرا گویی چرا با خود نیایی

تو بنما خود که تا با خود بیایم

مرا سایه هما چندان نوازد

که گویی سایه او شد من همایم

بدیدم حسن را سرمست می‌گفت

بلایم من بلایم من بلایم

جوابش آمد از هر سو ز صد جان

ترایم من ترایم من ترایم

تو آن نوری که با موسی همی‌گفت

خدایم من خدایم من خدایم

بگفتم شمس تبریزی کیی گفت

شمایم من شمایم من شمایم

--

پی‌نوشت: ندارد.

برچسب:, 12:9 توسط فاطمه صلاحی| |

“All life's battles teach us something, even those we lose. When you grow up, you'll discover that you have defended lies, deceived yourself, or suffered foolishness. If you're a good warrior you will not blame yourself for this, but neither will you allow your mistakes to repeat themselves."

---

 Paulo Coelho, The Fifth Mountain.

برچسب:, 22:39 توسط فاطمه صلاحی| |

 

از من مپرس صبرِ نمایانِ من کجاست،
خود دیده ای که چاکِ گریبانِ من کجاست!

با این دهانِ خون شده حالِ جواب نیست،
از مُشتِ او بپرس که دندانِ من کجاست!

ای دستِ بی نمک! که وبالی به گردنم!
از او سراغ کن که نمکدانِ من کجاست!

ای چشمِ تر! به نامه ی اشکِ روان بپرس،
_ از روی من _ که پس لبِ خندانِ من کجاست؟

زین رهزنانِ گردنه فرسا دلم گرفت
یارب! خروشِ قافله گردانِ من کجاست؟!

انگشترم، ولی به کفِ دیو رفته ام
یاران! نشان دهید سلیمانِ من کجاست؟

بیمار شد دلم ز غمِ بیشمارِ دهر
ساقی کجاست؟ شیشه ی درمانِ من کجاست؟

بهتر که سر به گوشه‌ی مستی فرو برم،
آن آستینِ گریه ی پنهانِ من کجاست؟

 

از: حسین جنتی

 

برچسب:, 21:52 توسط فاطمه صلاحی| |

 

از آن زمان که آرزو ، چو نقشی از سراب شد

تمام جستجوی دل ، سوال بی جواب شد

 

نرفته کام تشنه‌ای ، به جستجوی چشمه‌ها

خطوط نقش زندگی، چو نقشه‌ای بر آب شد

 

چه سینه‌سوز آه‌ها که خفته بر لبان ما

هزار گفتنی به لب، اسیر پیچ و تاب شد

 

نه شور عارفانه‌ای، نه شوق شاعرانه‌ای

قرار عاشقانه هم، شتاب در شتاب شد

 

نه فرصت شکایتی، نه قصه و روایتی

تمام جلوه‌های جان، چو آرزو به خواب شد

 

نگاه منتظر به در، نشست و عمر شد به سر

نیامده به خود، نگر، که دوره‌ی شباب شد

 

از: صنعت‌گر

برچسب:, 11:31 توسط فاطمه صلاحی| |

انگار مدتی است که احساس می کنم 
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام 
احساس می کنم که کمی دیر است 
دیگر نمی توانم 
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم 
انگار 
فرصت برای حادثه 
از دست رفته است 
از ما گذشته است که کاری کنیم 
کاری که دیگران نتوانند 
فرصت برای حرف زیاد است 
اما 
اما اگر گریسته باشی...
آه ...
مردن چه قدر حوصله می خواهد 
بی آنکه در سراسر عمرت 
یک روز ، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی !
انگار 
این سالها که می گذرد
چندان که لازم است 
دیوانه نیستم 
احساس می کنم که پس از مرگ 
عاقبت 
یک روز 
دیوانه می شوم !
شاید برای حادثه باید 
گاهی کمی عجیب تر از این 
باشم 
با این همه تفاوت 
احساس می کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس می کنم که انگار 
نامم کمی کج است 
و نام خانوادگی ام ، نیز
از این هوای سربی 
خسته است 
امضای تازه ی من 
دیگر 
امضای روزهای دبستان نیست 
ای کاش 
آن نام را دوباره 
پیدا کنم 
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان 
یک روز نام کوچکم از دستم 
افتاد 
و لابه لای خاطره ها گم شد 
آنجا که 
یک کوذک غریبه 
با چشم های کودکی من نشسته است 
از دور 
لبخند او چه قدر شبیه من است !
آه ، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور !
این روزها که جرأت دیوانگی کم است 
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم 
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذاریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است !

 

از: قیصر امین‌پور

 

 

برچسب:, 19:2 توسط فاطمه صلاحی| |

ناراحــتم ...از چشم و ابرویت
از ارتباط باد با مـویـت
از سینه ریزت از الـنگویت
ناراحتم! از من چه میخواهند !؟


ناراحتم... یاران ، سـَـران بودند
امـّـیدِ مــا ناباوران بودند
این دوستان ، سرلشگران بودند !!
در چادر دشمن چه میخواهند !؟
 
ناراحتم از خوب های بد
از تو ، از این یارانِ یک در صد
بی آنکه ربطی بین‌تان باشد !
ناراحتم از این همه بی ربط
 
من در خیابانی پر از خنده
هی اشک می ریزم به آینده
ناراحتم آقای راننده
ناراحتم ... لطفا صدای ضبط ...


پروانه بودم شمع را دیدم
در شعله ، قلع و قمع را دیدم
تنهاییِ در جمع را دیدم
دیگر بس است این عشق آزاری
 
در خاکِ مطلوبت چه چیزی کاشت ؟
این دل که جز حسرت به دل نگـذاشت
تو دوستش داری و خواهی داشت
اما خودت را دوست تر داری !


ناراحتم از ناتوان بودن
سخت است مال ِ دیگران بودن
دنبال چیزی لای نان بودن
اینگونه من شاعر نخواهم شد ...

عشق آنچـه در ذهـنـت کشیدی نیست
روحم شبیه آنچه دیدی نیست
زحمت نکش لطفا! امیدی نیست
من دیگر آن یاسر نخواهم شد ...
 
ناراحت از محدوده ی قرمز
می گِریم از رود ارس تا دز
این اشک ها ... این اشک ها هرگز
از مردی ما کم نخواهد کرد
 
من در خیابانی پر از خنده
هی اشک می ریزم به آینده
ناراحتم آقای راننده
اما صدا را کم نخواهد کرد ...
اما صدا را کم نخواهد کرد ...



از: یاسر قنبرلو
برچسب:, 20:50 توسط فاطمه صلاحی| |

هرچه کردم به خودم کردم و وجدان ِخودم

پسر نوحم و قربانی طوفان خودم

 

تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند

آنچنانم که شدم دست به دامان خودم

 

موی تو ریخته بر شانه ی تو ٬ امّــا من

شانه ام ریخته بر موی پریشان ِ خودم!

 

از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست

می روم سر بگذارم به بیابان خودم

 

آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است

اخـــوانــم که رسیدم به زمستان خودم

 

تو گرفتار خودت هستی و آزادی هات

من گرفتار خودم هستم و زندان خودم

 

شب میلاد من ِ بی کس و کار است ولی

باید امشب بروم شام غریبان خودم...

 

از: یاسر قنبرلو

برچسب:, 20:35 توسط فاطمه صلاحی| |

همه مردم با اندیشیدن به گذشته‌ها ، گذشته‌های به اکنون آمده را تغییر می‌دهند. اما این تغییر به دو صورت واقع می‌شود؛ چرا که مردم از اساس، به دو گونه‌اند.

افراد ِ یک گروه ، هنگام اندیشیدن به لحظه‌های منحصر از گذشته، آن لحظه‌ها را شناسایی می‌کنند، باز می‌یابند، و با اراده و تکیه بر تجارب و شناخت ِ حال خویش، آنها را دیگرگون می‌کنند و مطلوب؛ یعنی به آن صورت در می‌آورند که " ای کاش به آن صورت واقع شده بود " . در این حال ، آنها هشیارانه و بی خود فریبی ، گذشته‌ها را نوسازی می‌کنند ، و خوب می‌دانند که گذشته به صورتی که اینک آن را باز می‌سازند اتفاق نیفتاده است؛ یعنی واقعیت‌ها را واقع‌بینانه و درست حس می کنند. اما به یاری ِ آرزو، آن را دستکاری می‌کنند. به این ترتیب، در ذهن ِ این گروه از انسان‌ها، گذشته، به دو صورت رُخ می‌کند: یکی آنگونه که واقع شده، و دیگر آنگونه که ای کاش واقع می‌شد و این عینا حکایت صیادی است که به شکاری بزرگ رفته، تبر انداخته، خطا کرده و شکار را گریزانده است. صیاد، به هنگام نوسازی این واقعه در ذهن، ار یک سو صحنه‌ای را باز می‌سازد که در آن، تیر از چله کمان رها شده و بر شکار ننشسته و حالی کمان ِ خالی در دست ِ صیاد مانده است و حسرت بر دل ِ او و از سوی دیگر صحنه ای را می آفریند که در آن دقت بسیار کرده، شتاب زدگی نشان نداده، مهارت و تسلط خویش را به کار گرفته، خطا نکرده، و تیر و شکار هر دو را انداخته  است؛ حال، صیاد شادمانه و مغرور بر بالای شکار تنومند خود ایستاده، خوراک ِزمستان ِ فرزندان خویش را تدارک دیده و حکایت ها دارد که برای سایر صیادتان بگوید .

گروه دوم اما بر خلاف گروه نخست، به هنگام سفر به گذشته ها، تصویرهای نادلخواه را به کلی حذف می کنند و تصویرهای یکسره دلخواه به جای آن می‌نشانند. برای آنان فقط یک گذشته وجود دارد، و آن، گونه یی ست رویایی و عالی اما کذب.

ملا مي‌گفت: البته بسياري از ما تدريجا ازشكل اول دور ميشويم و به شكل دوم نزديك.چرا كه زيستن رويايي باشكل دوم بسيار لذت بخش است.و درعين حال ساييدگي حافظه و تداخل تصويرها ، راه را برآن كه ما دقيقا آن دوتصوير واقعي و خيالي را در کنار هم تفكيك شده نگه داريم ميبندد.گرچه باز هم مرزهای بین دو گروه استوار بر جای ميماند..یعنی گروه دوم به هنگام سير درگذشته ها ، اشكال واقعي را جاهلانه و بيمارانه به كلي حذف ميكنند، آنگونه که ما آنچه را که بر لوحی نوشته‌ایم پاک کنیم تا به جای آن چیزی دیگر و دلخواه را بنویسیم و نوشته نخستین را از بن از یاد ببریم. لکن گروه اول چنین نیست. گروه دوم اصولا شکل واقعی حوادث نامطلوب را باور نميكند و مطمئن است که گذشته تنها و تنها به همان صوذتی اتفاق افتاذه که ايشان توهم ميكنند. افراد این گروه اگر در مباحثه‌ای نتوانند از پس حریف برآیند، در وهم خویشتن را از پس حریفْ برآمده حس می‌کنند و مکالمات را به گوه‌ای باز می‌سازند که غلبه بر حریف، محتوم باشد. ذهن افراد این گروه به ایشان دروغ می‌گوید و ایشان نیز، لاجرم، به مردمان دروغ می‌گویند، و وهم ِ خلاف، شایع ِ مقبول می‌شود و احلام جای اعمال را می‌گیرد و این حکایت کشتی‌گیری است که در دیاری غریب، به مسابقه رفت و زمین خورد و چون باز آمد از غلبه خویش بر حریفان بسیار سخن‌ها گفت و چون قضیه بر ملا شد و او را به محکمه خواندند، قسم یاد کرد که در تمامی مسابقات فاتح بوده است و همگی مردمان دیار غریب نیز بر این گواهی خواهند داد. یعنی آن پهلوان درمانده، در مرحله اسقاط ِ از واقعیت بود و خود به خود، مهجور ماندن از حقیقت. 

فرق گروه دوم با گروه اول در همان «اي‌كاش» است...ميل هشيارانه به جبران... و همين اي كاش است كه راه را به جانب اصلاح مي‌برد و رستگاري و بلوغ انديشگي و فرق است ميان حسرت و ميل به جبران ، چرا كه ميل به جبران، قرين توبه است ، و توبه بازسازي روح است در محضرحق.

...

ملّا محمّد پیوسته می‌گفت: « ... لازمه‌ی شنا در رویا، داشتن گذشته‌ای‌ست چون دریا؛ عمیق و خیال‌انگیز و پرصدف؛ گذشته‌ای که در آن آدمی در موضع ِ فعّال- و نه منفعل- اقدام کرده باشد و اقداماتش تأثیرگذار بوده باشد ...»

--

از: مردی در تبعید ابدی / نادر ابراهیمی

پی‌نوشت ۱: اینکه آدم دوستی داشته باشه که عیدی‌های خوب (مثلا همین کتاب) ازش بگیره، خیلی جای شکر داره.

پی‌نوشت ۲: دارم فکر می‌کنم حالت سوم نداره واقعا؟!؟  :-؟

برچسب:, 21:13 توسط فاطمه صلاحی| |

 

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم

گر چنانست که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

 

--

از: سعدی شیرازی

برچسب:, 23:5 توسط فاطمه صلاحی| |

 

آغاز: هنگامی‌که چراغهای صحنه خاموش می‌شود، برای کمدی‌باز ِ پیر، غربت سردی آغاز می‌گردد. دور از صحنه - این ساحل آفتابی، که امواج آفرین‌ها دریاوار به سویش بالا می‌آید، دور از این بهشت، دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند او را گرم کند، مگر طعم تند و سوزان جین*.

...

برای کالوه‌رو که زمانی معبود شهر لندن و پس از دان لنو بزرگترین کمدین موزیکال بود، به صورت نوازنده‌ی کوچه‌گردی مُردن واقعا مضحک بود.

-----

پایان: ... در این دکور عجیب آکنده از تاریکی و گرد وغبار، در میان توده‌ای از اشیای رنگارنگ که خلاصه‌ای از سراسر عمر تئاتر و برنامه‌های آن بود، یکی از بزرگترین هنرپیشگانی که صحنه تئاتر به خود دیده بود جان می‌داد، کالوه‌رو که گریم چهره‌اش را پاک کرده بودند بطور وحشتناکی رنگش پریده بود. وقتی که تری را کنار خودش دید، زیر لب زمزمه کرد: «دکتر به تو چه گفت؟»

رقاصه جوابی نداد، فقط پرسید: «حالتان بهتر است؟»

- «بی شک! من علف هرزه‌ام، هر چه ببُرندم باز هم سبز می‌شوم. صدای تحسین را شنیدی؟ این کف زدن معمولی نبود.»

-«عالی بود.»

- «در گذشته هم همیشه همینطور بود... و بعد از این هم همیشه همینطور خواهد بود... »

...

پرستاران، با حرکات قاطع‌شان، وظیفه‌ی خود را انجام می‌دادند. روپوش چهره را می‌پوشاند. اما ترز، در زیر چراغ‌های صحنه که هنوز برای او با تلالو خورشید بامدادی می‌درخشیدند، می‌رقصید و پیش می‌آمد.

--

* مشروب

--

بعداًنوشت: طی شبهای گذشته کتاب لایم لایت، از روژه گرنیه** رو میخوندم. وقتی تموم شد بعد از تجسمی که از تمام ماجرا توی ذهنم رد شد دوباره به اولین سطر برگشتم و چند جمله خوندم.

شروع و پایان داستان به نظرم یک نقطه بود مثل صفر وَ سیصد و شصت. ([برداشت آزاد] و زندگی فقط ماجراهای بین همین دو نقطه است -مسخره به نظر میاد!) 

 --

** معمولا اینطوریه که فیلمنامه‌ها بر مبنای یک رمان نوشته بشن نه بر عکس. لایم لایت یک فیلم از چارلی چاپلینه که ظاهرا قسمتهایی از زندگی خودش رو به نمایش گذاشته و بعدها روژه گرنیه، اون رو به صورت کتاب به انتشار درآورده. (خداوند روح چاپلین رو قرین شادی کنه)

 

برچسب:, 21:45 توسط فاطمه صلاحی| |

من همیشه فکر می‌کنم حادثه شکل قورباغه است. اولش تخم می‌ریزد و بعد یواش یواش از تخم می‌آید بیرون. وقتی بچه‌اش از تخم بیرون می‌آید دست و پا ندارد. فقط یک دم دراز و یک سر بزرگ گرد. مثل یک کدو حلوایی ولی خیلی خیلی کوچکتر. بعد شکلش کم کم عوض می‌شود. دست و پا پیدا می‌کند، گردنش تو می‌رود و دمش ناپدید می‌شود...

 

از جمشید خانیان (کتاب یک جعبه پیتزا برای ذوزنقه کباب شده)

پی‌نوشت: با تشکر از دوست ِ از آن جهان برگشته‌مان (بانو معصومه السادات قریشی) برای ارسال این متن در حال احتضار! خداوندش خیر دهاد!

برچسب:, 14:36 توسط فاطمه صلاحی| |

دهان ِ وا شده ی ماهی

که گیر کرده به قلّاب و 

بدون دلهره از بیرون

کشیده می شود از آب و 

نگاه می کندت، بی جان

- «مرا بلند کن از خواب و ↓

فقط تکان بده! محکم تر!»

 

خدا شبیه دو دست خیس

که می خورد به تنم سرد است

«و این منم زن تنهایی»

که سال هاست که سردردست!

تکان نمی خورد از جایش

دلش گرفته و بُغ کرده ست

- «ولش کن از بغل ِ خیست!»

 

سؤال از سر ِ نخ افتاد

بگو چقدر زمان دارم؟

برای یک نفس ِ راحت

ببین که گریه کنان دارم 

جواب می شوم از این درد

تمام شب هیجان دارم 

- «کسی مرا بکشد بیرون!»

 

به فکر معجزه ای هستی

برای منطق ِ بیمارم

به فکر ترکِ منی غمگین

که گیر کرده در افکارم

نگاه های حسودت را

بدزد از من و سیگارم

- «به تخت ِ خواب ِ خودت برگرد!»

 

کسی شکافت بدون ِ ترس

جهان ِ ماهی تنها را

و ریخت از شکمش بیرون

تمام «بچّه خدا»ها را

کسی بیاید از این کابوس

کسی نجات دهد ما را

- «فقط تکان بده! محکم تر!»

- «فقط تکان بده! محکم تر!»

- «فقط تکان بده! محکم تر!»

 

از: فاطمه اختصاری

 

برچسب:, 22:19 توسط فاطمه صلاحی| |

رود خردی که به دریا می‌رفت
چه به سر داشت؟ 
چه آمد به سرش؟
سینه می‌
سود به خاک
سر به خارا می‌
کوفت
چاله را با تن خود پر می‌
کرد
تا سرانجام از آن رد می‌
شد

--
آه، آن رود روان دیگر نیست
گر فرومانده، زمینش خورده ست
گر رسید ست به دریا، دریاست

--
رود رفته ست و در این بستر خشک
چاله‌ای است و در او مشتی آب
که زمین می‌
خوردش
قصه اینست که آن آب منم!

 

از: هوشنگ ابتهاج (سایه)

--

پ.ن: سپاس از کسی که برای اولین‌ بار، این شعر را به من و مرا به این شعر معرفی کرد.

برچسب:, 1:27 توسط فاطمه صلاحی| |

یک شب تأمل ایام گذشته می‌کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می‌خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می‌سفتم و این بیت‌ها مناسب حال خود می گفتم

هر دم از عمر می رود نفسی

چون نگه می کنم نمانده بسی

ای که پنجاه* رفت و در خوابی

مگر این پنج روزه دریابی

خجل آنکس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل

باز دارد پیاده را ز سبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت

رفت و منزل به دیگری پرداخت

وان دگر پخت همچنین هوسی

وین عمارت بسر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار

دوستی را نشاید این غدّار

نیک و بد چون همی بباید مرد

خنک آنکس که گوی نیکی برد

برگ عیشی به گور خویش فرست

کس نیارد ز پس تو پیش فرست

عمر برفست و آفتاب تموز

اندکی مانده خواجه غرّه هنوز

ای تهی دست رفته در بازار

ترسمت پر نیاوری دستار

هر که مزروع خود بخورد به خوید

وقت خرمنش خوشه باید چید

--

* پنجاه یا بیست و اَندی... (گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست)

--

پ.ن: خداوندا دلم را چشم بگشای

 

متن از: گلستان سعدی

مصرع پاورقی از: پروین اعتصامی

پی‌نوشت از: امیرخسرو دهلوی (خسرو و شیرین)

 

 

 

برچسب:, 11:4 توسط فاطمه صلاحی| |

می گویم اما درد دل سر بسته تر بهتر

بغض گلوی مردها نشکسته تر بهتر


وقتی که چای چشم پر رنگ تو دم باشد

مردی که پیشت می نشیند خسته تر بهتر


در مکتب چشمت گرفتم کاردانی را

ابروی تو هر قدر ناپیوسته تر بهتر


سخت است فتح کشوری که متحد باشد

موهای تو آشفته و صد دسته تر بهتر


از دور می آیی و شعرم بند می آید

موی تو وا باشد زبانم بسته تر بهتر

 

از: حسین زحمت‌کش

برچسب:, 22:57 توسط فاطمه صلاحی| |

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی

چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را

دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه

ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی

تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها

هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی

یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر

نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

 

از: مولوی

برچسب:, 19:29 توسط فاطمه صلاحی| |

پر کن پیاله را
کین جام آتشین
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و، آبم نمی برد!

من، با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستارۀ اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!

هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!

در راه زندگی
با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که: آب ... آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!

پر کن پیاله را!

 

از: فریدون مشیری

برچسب:, 2:14 توسط فاطمه صلاحی| |

ای زندگی بردار دست از امتحانم

چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم

 

دلسنگ یا دلتنگ ! چون کوهی زمینگیر

از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم

 

کوتاهی عمر گل از بالا نشینی ست

اکنون که میبینند خوارم،در امانم

 

دلبسته افلاکم و پابسته خاک

فواره ای بین زمین و آسمانم

 

آن روز اگر خود بال خود را می شکستم

اکنون نمی گفتم بمانم یا نمانم؟!

 

قفل قفس باز و قناری ها هراسان

دل کندن آسان نیست ! آیا می توانم ؟!

 

از: فاضل نظری

 

برچسب:, 2:10 توسط فاطمه صلاحی| |

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

 به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . .. .، 

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن.

 

از: پابلو نرودا

ترجمه: احمد شاملو

برچسب:, 20:47 توسط فاطمه صلاحی| |

اي دل چو در اين راه خطرناك شـوي

از كار زمــيـن و آســمان پـاك شــوي

مـهـتـاب بـتافـت، آسـمان سـيـر بـبـيـن

زان بيش كه در زير زمين خاك شوي

 

از: عطار

برچسب:, 15:23 توسط فاطمه صلاحی| |

کليسا فرياد بر مي‌دارد: «آنچه نداريد ايمان است.» و آناريوس مي‌گويد: «آنچه نداريد هنر است.» شايد حق با آنها باشد. من اما بر اين باورم که آنچه نداريم خوشي است. آن شور و شوقي که آگاهي متعالي به زندگي مي‌بخشد، آن ادراک زندگي به عنوان چيزي شاد، جشني و سروري  يعني خلاصه همان چيزي که ما را شيفته و مجذوب رنسانس مي‌کند. اما قدر و قيمتي که به هر لحظه از زمان داده مي‌شود، و انديشه بشتاب- بشتاب به عنوان مهمترين هدف زيستن- بي‌گمان قهارترين دشمن خوشي است. با لبخند آرزومندانه‌اي بر لب شرح زندگي‌هاي آرام و مطبوع روستايي و سفرهاي دلپذير ايام گذشته را مي‌خوانيم.

 

--

 

برچسب:, 15:21 توسط فاطمه صلاحی| |

بسته‌اند
تمام خیابان‌هایی که
ما را به تو می‌رساند
و پلیس
مانع از عبورمان می‌شود
ولی‌عصر
آخرین امیدمان بود…

پ.ن: که آن هم یک‌طرفه شد

 

از: ناشناس

برچسب:, 15:12 توسط فاطمه صلاحی| |

کشتگاهِ باد، 

پربرکت باد. 

امسال

چهل خروار بیهودگی برداشتم.

 

از: ناشناس

برچسب:, 1:2 توسط فاطمه صلاحی| |

اسلام به رهبری پیامبر تمام نیازهای انسانی و آرزوهای اجتماعی ابوذر را اشباع می‌کند. اسلام بر اساس «توحید» مبارزه‌ای را گشوده است که در یک صف: خدا و برابری است. دین و نان. عشق و قدرت. 

و در صف دیگر: طاغوت و تبعیض. کفر و گرسنگی. مذهبی لازمه‌اش ضعف و ذلت.

اسلام برای نخستین بار به افسانه ستمکاران غارتگر که شعار «یا خدا یا خرما» را ایمان مردم کرده بودند تا خدا را برای مردم و خرما را برای خود تقسیم کنند و فقر را تقدس الهی بخشند، پایان داد و در این بینش ضد انسانی انقلابی راستین پدید آورد و گفت: فقر کفر است. هر که معاش ندارد معاد ندارد. فضل خدا، مغانم کثیر، خیر و معروف زندگی مادی است و نان زیربنای خداپرستی و فقر و ذلت و ضعف با این همه دین و معنویت و تقوا، در یک جامعه، دروغ است! و این است که پیامبرِ ابوذر یک «پیامبر مسلح» است زیرا توجید او یک فلسفه ذهنی و روحی و فردی نیست، پشتوانه تفکیک‌ناپذیر وحدت نژادی و وحدت طبقاتی است و «قسط» (هر کس به اندازه سهمش و حقش) -که روبنای جبری توحید است- تنها با کلمه تحقق نمیابد. «پیام» باید با «شمشیر» هم‌پیمان گردد.

و این است که ابوذر نیز زندگی مادی فردی را رها میکند و «پارسایی انقلابی» را که «زهد اسلامی» است و «زهد علی» و نه زهد صوفیانه مسیح و بودا، پیشه می‌کند تا برای مردم زندگی مادی و برابری اقتصادی فراهم آرد. چه، کسی که با گرسنگی دیگران می‌جنگد باید گرسنگی خود را بپذیرد و کسی می‌تواند به جامعه‌اش آزادی دهد که از آزادی خود بگذرد.

این‌چنین بود که این دین انقلابی، این هم خدا هم نان،... 

---

 

برچسب:, 22:36 توسط فاطمه صلاحی| |

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت

و هی این و آن سرسری آمد و رفت

ولی هیچکس واقعا

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد

یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است

یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است

یکی گفت: چرا نور اینجا کم است؟

و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است

و رفتند و بعدش

دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم

خدایا تو قلب مرا می خری؟

و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم

ببخشید دیگر

برای شما جا نداریم

از این پس به جز او کسی را نداریم ...

 

از: عرفان نظرآهاری

برچسب:, 23:15 توسط فاطمه صلاحی| |

چقدر حرف‌هایی که نگفته‌ام درد می‌کند...

 

از: مینا آقازاده

برچسب:, 12:26 توسط فاطمه صلاحی| |

سینه باید گشاده چون دریا

تا کند نغمه‌ای چو دریا ساز

نفسی طاقت آزموده چو موج

که رود صد ره برآید باز

تن

طوفان‌کش شکیبنده

که نفرساید از نشیب و فراز

بانگ دریادلان چنین خیزد

کار هر سینه نیست این آواز

 

از: هوشنگ ابتهاج (سایه)

 

برچسب:, 17:48 توسط فاطمه صلاحی| |

عادت به تـرس از خط قرمز کرده بـودیـم

در بـاز بـود و در قـفـس کـز کـرده بودیـم

از بس که خو کردیم با نُت های وحشی

ترس از تـبـر هم ریخت، از بت های وحشی

زانـو زدیـم و سـر فــرود آورده مـانـدیـــم

اربـاب هـا مُـردنـد ، امّـا بــرده مـانـدیــم

دور از یقین دنـبـال وهم و فرض رفـتـیم

در کـوچه هـای بـد گمانی هـرز رفـتـیم

حـالا تـمـام آسـمـان را گِــل گـــرفــتــه

شش های بـیـمـار غـزل را سِـل گرفته

دیـگـر حـنـای زردمـان رنــگـی نـــــدارد

بـن‌بـست چیـزی جزنفس تنگی نـدارد

 

از: عظیم زارع

برچسب:, 21:8 توسط فاطمه صلاحی| |

دلتنگی

شوخی سرش نمی شود

دلتنگی موریانه است و

من هنوز آدم نشده ام

من هنوز

چوبی ام!

 

از: مهدیه لطیفی

برچسب:, 22:46 توسط فاطمه صلاحی| |

سرود نواخته می شود

همه می ایستیم

لبخند می زنیم

سرود به پایان می رسد

اما هنوز ایستاده ایم

-صندلی ها را دزدیده اند

زمین را هم فروخته اند-

دیگر جایی برای نشستن نداریم...

 

از : واهه آرمن

برچسب:, 3:4 توسط فاطمه صلاحی| |